اسپنتان

ساخت وبلاگ
شکوه آرامستان بار دیگر فرامی خواندم.این بار نمی روم.از در گورستان تا مزار پدر ،در جای جای باریکه راهی که مرا به آن پشته خاکی می رساند،کج گور حفر کرده اند.با آنکه عاقبت یکی از آنها نصیبم می شود،اما مردن و دفن شدن زیر تلی از خاک ترس خاص خود را به همراه دارد.نیست شدن و کوتاه شدن دست از دنیایی که روزی به درونش گام نهاده ای ،دلهره خاص خود را همراه دارد.باری زمزمه آهنگین آرامستان کاری از پیش نبرد.راه خانه قدیمی را در پیش گرفتیم.خانه ای که بخشی از خود و خاطرات را درونش جا گذاشته ام.باران حیاط بزرگ خانه متروک را شسته بود.مورچه های سیاه بخشی از سیمان را کنده و لانه شان مثل تپه ای کوچک وسط حیاط سبز شده بود.جای شکرش باقی بود که هنوز به درون اتاقها نفوذ نکرده بودند.درب اتاق پدر را به زور کلید باز کردم.بوی دود،نم و خاک می داد.بعد از آن همه دویدن به دنبال رفاه و تکنولوژی،دوباره به عصر بخاری هیزمی بازگشت خورده بودم.در روزهای سرد زمستان دیدن رقص آتش میان زغالهای برافروخته ،تماشایی است.آدمیزاد را به جای آتش جهنم،یاد آتشکده زرتشت می اندازد.اتاق سرد و یخ زده بود.قبل از هر کاری درب بخاری را باز کردم،چوبها را درون بخاری،منظم روی هم چیدم و آتش زدم.بوی دود و آتش در هوا پیچید.به سرخی آتش چشم دوختم.گرمایش اندک و زودگذر بود.باید تمام کارها را کنار می گذاشتی و به پاسبانی آتش می نشستی که اجاق سرد و خاموش نشود.عاقبت از نگهبانی آتش خسته شدم.چراغ نفتی را روشن کردم و به شعله آبیش،چشم دوختم. + نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم دی ۱۴۰۰ ساعت 4:10 توسط اسپنتان  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 162 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 4:41

پیشترها وقتی دختر دبیرستانی بودم،زن همسایه می پنداشت که به خاطر چهار کلاس سوادم،بیشتر از دیگران می فهمم.با وجود اختلاف سن دوستان خوبی برای هم بودیم.در روزهایی که من میان خیل کتابها گم بودم،او مشغول دوخت لباسی سفیدرنگ با گلهای ابی و قرمز بود.برایم گفته بود آن لباس را برای عروس آینده اش می دوزد.چنان با مهارت و عشق بر دل آن پارچه نقش می انداخت که گویی برای دختر خودش لباس می دوزد.به اندازه ی ماه های یک سال تحصیلی آن زن مشغول دوخت و دوز بود.عاقبت سالی که من دیپلم گرفتم،آن لباس خاص آماده و بعدها فراموش شد.من به دنبال درس و دانشگاه رفتم،چه اهمیتی داشت که سرنوشت آن لباس چه می شد.پسر همسایه هم زن فارسی گرفت.بعدها مادرش گفت که عروس تهرانی لباس را نخواسته است.گفته "لباس بلوچی نمی پوشم."از او نپرسیدم که آن لباس را چنان با ظرافت طرح و نقش زده بود چه کار کرد؟به دخترش داد.به گدای سر کوچه یا کنج کمد گذاشت که خاک بخورد .چندی پیش زن همسایه وفات کرد و داستان لباس سفید به نظر تمام شد.بعد از مدتها امروز عروس فارسی همسایه،عکس مدلی از مانتو ارسال کرده که طرحی از سوزن دوزی بلوچ بر آن وصله شده بود.گفت"برایم قیمت بگیر که قیمت این سوزن دوزی چند می شود؟"لبخند تلخی زدم و برایش نوشتم که قیمتها به نرخ دلار حساب می شود و سنگین در می آید."و با خود گفتم"چطور شده که ورق برگشته است.تو لباسی را که چنان با عشق دوخته بودند و مفت بود،پس زدی.چطور می توانی بابت آن پول پرداخت کنی؟ + نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۴۰۰ ساعت 2:44 توسط اسپنتان  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 131 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 4:41

معلوم بود بنایی که قلعه را ساخته مهارت خاصی داشته است.مهارتی که هر چه جلوتر میرویم در گذر زمان فراموش تر می شود.صعود به بام قلعه،جایی که پسرها دنیا را به تماشا نشسته بودند،کار سختی می نمود.پله ای وجود نداشت یا اگر وجود داشت از دید ما پنهان بود.باید مثل گربه های چالاک از دیوار بالا می رفتی و بام را فتح می کردی.از آن بالا یک دور دیگر ،کوه های جنوب را نگاه کردم.چقدر از خانه دور شده بودیم.از راه پله باریک و تاریک ،دوباره راه بازگشت را در پیش گرفتیم.من دوباره آخرین نفر بودم.نمی دانم خاصیت زن بودن باعث شده بود که محتاط و لاک پشت وار حرکت کنم یا ترس از بلندی بود.هر چه بود من از مردان جا مانده بودم.وقتی به در خروجی رسیدم و نور به صورتم پاشید ،نفس راحتی کشیدم.سقف اتاقهای دور حیاط نسبت به بلندای قلعه ،کوتاه و دست یافتنی بود.ردیف طویله ها در گوشه حیاط ،حکم استراحتگاه خر همسایه را داشت.زن همسایه چندین بار برایم تعریف کرده بود که پدرش در  دوران جوانی، دور از چشم دولتی ها و از دزد راه ها ،خورجینی از تیله را با الاغ به نگهبانان قلعه رسانده و بعد از استراحت کوتاهی،شبانه با ترس به خانه برگشته است و هر ماه کارش همین بوده است.من هر بار که داستان را می شنیدم به تیله ها فکر می کردم.به اینکه به چه درد صاحب قلعه می خوردند و چرا قاجاق بودند.بعدها فهمیدم که تیله ها ،تیرهای ساچمه ای تفنگداران قلعه بودند و می توانستند قلب سربازان را نشان بروند.نگهبانان تیله ها را تحویل گرفته و پس از پرداخت پول،گرده نانی به او تحویل می داده اند.مشکش را پر از آب کرده و جلوی خرش علف می ریخته اند.بعد در سکوت او را راهی خانه اش میکرده اند.زن هر بار که به اینجای داستان می رسید،آه می کشید.شاید حس تر اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 134 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 4:41